گردنه



«من در ت سررشته ندارم.» ظاهراً دلیل قانع‌کننده‌ام را یافته‌ام تا بی‌مایگی و بی.ایگی‌ام را پشت سکوت‌م پنهان کنم.

من یک روشنفکرِ کافه‌ایِ صلح‌طلب ِ آلن‌دوباتن‌خوانِ ویوالدی‌گوش‌بده‌ی هیچکاک‌ببینِ ورّاج‌ام. جای من در خیابان نیست. جای من بینِ مردمی که نمی‌دانم صدای‌شان توی سرمای تهِ خیابان پیروزی یخ زده یا با باتوم و گلوله خفه شده نیست.

من وقت مطالبه‌ی هرچیزی اول به امکان ِ شدنِ آن بدون جیز و‌ اوف شدن می‌اندیشم. سپس راه‌های رسیدن به آن را یکی یکی در ذهن طی می‌کنم. بعد از این آزمون و خطای سوبژکتیو تازه می‌روم قدم‌های رسیدن و ریختِ مطالبه کردن‌م را طراحی می‌کنم. ناسلامتی من یک روشنفکر ِ حساب‌گر ام.‌ نباید چیزی بدون برنامه‌‌ریزی قبلی وارد شود و غافلگیرم کند.

حالا هم از من انتظار نمی‌رود توی این سرما بروم ببینم بیرون چه خبر است و مردم چه مرگ‌شان است که دارند سر به سر تن به کشتن می‌دهند؟ کشور دست ِ کیست؟ اهرمن کدام است؟

من کنار بخاری‌ ایران‌شرقِ دوازده‌هزار ولو می‌شوم، چای‌سبز زعفرانی‌ام را سر می‌کشم و متفکران ِ بزرگ ِ آلن‌دوباتن را ورق می‌زنم.

 

با این توضیحات شما هم حس کردید یک روشنفکرِ کافه‌ای گوگولی هستید؟

کاملا درست است. من و شما سررشته‌ای در ت نداریم. من و تو حساب‌گریم. چیزی غافلگیرمان نمی‌کند. من و تو تا ابد زنده‌ایم.
من و تو خفه می‌شویم، پس هستیم!



__________________________________
پی‌نوشت:

1- آن‌هایی که حتی ادای مبارزه با ظلم را در کوچه‌ها و خیابان در می‌آورند از من و توی پر ادعا جدی‌تر و واقعی‌ترند.
2- آن‌هایی که حتی ادای مبارزه با ظلم را در کوچه‌ها و خیابان در می‌آورند از من و توی پر ادعا جدی‌تر و واقعی‌ترند.
3- آن‌هایی که حتی ادای مبارزه با ظلم را در کوچه‌ها و خیابان در می‌آورند از من و توی پر ادعا جدی‌تر و واقعی‌ترند.





 


پیرمرد از خروجی شمال غربی متروی چهارراه ولیعصر می‌آید بالا. «برادران مظفر شمالی پشت بازار کامپیوترفروش‌ها، مرکز تبادل کتاب». دو کیسه کتاب را بغل کرده وارد می‌شود و خالی می‌کند روی پیشخوان: «نه دونه دونه نمی‌خواد. قیمت همه رو نصف بزن علی‌الحساب» و می‌رود لبه‌ی کفِ بالاآمده‌ی بخش ادبیات می‌نشیند و نفس تازه می‌کند. نگاهش به قفسه‌ی رمان‌های داخلی است. سووشون هست. بر‌می‌دارد و برچسبِ پشت جلدش را می‌خواند: «این رو! هزار و پونصد. چه خوب. بردارم‌ش.»

پسر جوانی کتاب‌ها را از کیسه بیرون می‌کشد و روی پیشخوان روی هم می‌چیند و فهرست می‌کند. هفت هشت رمان کت‌وکلفت ایرانی، دو سه کتاب جلد رنگیِ گالینگور که هر کدام به اسم یکی از پادشاهان باستانی ایران است، یک کتاب موفقیت و دوازده سیزده جلد از کتاب‌های سیاه چاپ افستی پیاده‌رویی. چندکتابی هم که از نو بودن برق می‌زنند. پیرمرد را صدا می‌زند و برگه‌ی فاکتور را به دستش می‌دهد و به سمت مسئول صندوق اشاره می‌کند. پیرمرد همه‌ی کتاب‌ها را برای فروش گذاشت، هزار و پانصد تومان داد و سووشون را گذاشت توی کیف دستی‌اش و از فروشگاه خارج شد.

پیرمرد - کتابخانه

فکر می‌کنم، همه‌ی پیرمردها کتاب‌هاشان را دوست دارند. آن کتاب‌ها، جوانی، خاطراتِ فراموش‌شده و عشق‌های بی‌سرانجام‌شان است. برای یک پیرمردِ تنها، کتاب‌های خوب اهل حرف‌زدن‌اند. آن‌ها کتاب‌هایی که اهل خاک‌‎ خوردن‌اند را خیلی زود مرخص می‌کنند. کتاب‌هایی که نه از کسی بیزارند و نه از کسی انتقام می‌گیرند. کتاب‌هایی که نه کسی را می‌پرستند و نه به سفر می‌روند و نه شهود می‌کنند! کتاب‌های کودن همیشه خاک می‌خورند و از قفسه‌ای به قفسه‌ی دیگر پرتاب می‌شوند. کتاب‌هایی که دلِ هیچ معشوقه‌ی ناسازگاری را به رحم نمی‌آورند. کتاب‌هایی که هیچ‌وقت با خط بریل نوشته نمی‌شوند، هیچوقت در استودیوها ضبط نمی‌شوند که پسربچه‌ی نوبلوغی شب‌ها با گوش دادنش دلتنگ بشود. کتاب‌های زیادی نیستند که سوگلیِ پیرمردها می‌شوند. همان کتاب‌هایی که در دست‌های بچه مدرسه‌ایِ به خواب‌رفته‌ای تا صبح بیدار می‌مانند. کتاب‌هایی که جلدشان بایگانیِ اثرانگشت‌ نسل‌هاست.

بارها با خودم فکر کرده‌ام که اگر می‌گویم «قرار است سراغ کتابخانه‌ام بروم و هرچه آت‌وآشغال جمع کرده‌ام را بزنم توی کیسه برنج و ببرم بگذارم جمعه‌بازارِ کتاب دانه‌ای هزار تومن بفروشم که کرایه تاکسی‌ام در بیاید» دقیقا دارم از کدام آت‌وآشغال‌ها حرف می‌زنم؟!
از کتاب‌هایی که گوشه‌ی بالایی سمت چپ برگ اول همه‌ی آن‌ها نوشته‌ام: «فلان روز، فلان‌جا، با فلان عزیز خریدم‌ش»؟
چطور می‌شود «جنایت و مکافات»، با آن جلد لیمویی نازنین‌اش، با راسکُلنیکفِ پریشانش، با سویدریگایلفِ مضحک و تراژیک‌اش، با نگاهِ فراموش‌نشدنیِ آن یابویِ ستم‌زده‌اش، با همه‌ی این زندگانیِ جاری‌اش آت و آشغال باشد؟ یا «باغ‌آلبالو»ی چخوف؟ «مسخ»؟ «فرزندانِ هورینِ» ارباب تالکین؟ این‌ها جانِ من‌اند! این‌ها همین‌جا درون کتابخانه‌ام می‌مانند و ورق می‌خورند. اما با بقیه‌ی تن‌پرورها کاری ندارم. قفسه‌ی کتابخانه‌ی من جای لم‌دادن و خاک‌خوردن نیست. نه من، که هیچ‌کس پول مفت ندارد که بدهد تا جمادِ کودن و ورق‌نخورده‌ای گوشه‌ای لم بدهد و خاکِ مفت بخورد! من هم خیلی زود پیر می‌شوم و شاید این در حالی‌ باشد که فراموش کرده‌ام یک روزی می‌توانستم سووشون را به هزار و پانصد تومان بخرم و چندین و چند بار قبل از آن‌که برای استراحت به کتابخانه بفرستم‌اش ورق بزنم. خیلی زود می‌شوم همان پیرمردی که عینکِ پیرچشمی‌اش را می‌زند و درونِ اسم کتاب‌های آسوده در قفسه‌ها دنبال همدمِ خوش‌سروزبانی می‌گردد. معشوقه‌ی خوش‌بر و روی زوال‌ناپذیرش. خیلی زود می‌شوم همان دستانی که با لرزش مدام، هملت شکسپیر را ورق می‌زند تا برسد به پرده‌ی سوم، صحنه‌ی اول: «بودن یا نبودن! مسئله این است…». و پیرمردی که برای هزار و چندمین بار خس‌خس‌کنان می‌خندد و می‌گوید: «بودن… بودن هملت… وقتی هنوز اُفلیا هست… بودن». می‌دانم همان موقع است که زنده می‌مانم و از عمق تراژدیِ خودم بیرون می‌جهم و رویایم را در آغوش می‌کشم. «توو بی… اُر نات توو بی…» مسئله دقیقا همین است! کدام کتاب زنده می‌ماند و کدام خودکشی می‌کند؟ «هملت» ۴۱۵ سال است که زنده مانده است! ۴۱۵ سال است که درون کتابخانه‌ها پشتک و بارو می‌زند، می‌رقصد، شمشیر می‌کشد، آواز می‌خواند، می‌بوسد و در همه‌ی این سال‌ها کتاب‌های نارَسی بوده‌اند که مثل افلیج‌ها فقط به او زل زده‌اند! هملت کاری می‌کند که هیچ کیسه‌ی برنجی دستش به او نمی‌رسد. هملت زخم می‌زند و زخمی می‌کند. چیزی که مشخص است این است که هملت این‌بار با تمام وجود می‌خواهد زنده بماند. راسکلنیکفِ جنایت و مکافات هم این‌طور است. گرگور سامسای مسخ هم. همه‌ی آن‌ها را پیرمردهای کیمیاگری شربت جادوانگی نوشانده‌اند. نویسنده‌ها و رویاپردازانِ نامیرایی که بیشتر عمرشان را کیمیاگری کرده‌اند. آن‌ها رازدارانِ رازهای ساده‌ای هستند که به قدمتِ زندگی بشر در سینه مانده‌اند. این رازهای جاودانگی را باید از کتاب‌های خوب به ناز خرید.

فراموش نکنیم. کتاب‌های خوب لم‌ نمی‌دهند و خاک نمی‌خورند. کتاب‌های خوب خودکشی نمی‌کنند!



پ.ن:
این مطلب و برخی نوشته‌هایم را می‌توانید در مجله ادبی آنلاین الفیا بخوانید.
به این نشانی: http://alefyaa.ir


22 بهمن حتما به راهپیمایی بروید. در شهر خودتان هم بروید. چه خوب اگر که هوا هم آفتابی باشد و شما راهپیمایان را دور بزنید و درست جلوی آنها بزنید به راه. درست بین شعارهای قدیمی و تازه ساخته، وسط چهار نسل مردم ایران راه بروید. وسط شلوار پارچه ای و لباس پلنگی و کت و ریش و سبیل و ته ریش و چادر و ساپورت راه بروید و یکی در میان هرکدام از شعارها را که متوجه معنی اش شدید با جمعیت تکرار کنید. 

آرام تر از سرعت راه رفتن همیشگی تان در مسیری که خودتان انتخاب نکرده اید قدم بزنید و عکس سلفی بگیرید. آخر کار یک جا بایستید و دنبال چهره های آشنا-که آن ها هم دارند دنبال چهره های آشنا می گردند-بگردید. به اولین نفر که می تواند دختر عموی تان باشد و همسر و دختر بچه اش سلام کنید و با آنها حسابی و آنطور که مقتضای یک گپ و گفت آفتابی و خانوادگی ست گرم بگیرید.

در همان حال دنبال چهره های قدیمی تر و نوستالژیک تر باشید.برای مثال از همسایه ی 10 سال پیش تان که همراه پسر بزرگش به سرعت از جلوی تان رد می شود غافل نشوید و حتما سراغ برادر کوچک تر را که همبازی دوران کودکی تان بوده از برادرش بگیرید.

هرجا که قرار است بروید، بروید. اما آنقدری آهسته قدم بردارید که بتوانید به اندازه ی مرور یک خاطره در ذهن تان برای هرکس که می بینید وقت بگذارید.

اگر هم دیگر کسی را ندیدید وقت آن رسیده که برای مرور خاطرات خودتان وقت بگذارید.

در شهر خودتان راهپیمایی بروید تا به هرچه یا هرکه فکر می کنید نزدیک تان باشد؛ خودش یا خانه اش یا قبرش. بهرحال شما نیاز دارید به بعضی از خاطرات با صدای بلند-شاید هم به دلیل عصبانیت زیاد- بخندید.برای بعضی خاطرات با بی میلی به قدم های تان خیره شوید. به احترام بعضی خاطرات بایستید و نامحسوس اشک بریزید. برای این کار بهتر است کنار قبرِ همان شهیدی که بیشتر دوستش دارید توقف کنید و از همه ی چهره های آشنا رو بگردانید.سعی کنید کمی دور بایستید. دور از آنهایی که میتوانند به اسم صدایتان کنند. دور از خیابان هایی که خیلی زود به خانه می رسند. دور از همه کافی شاپ ها. بایستید و به جمله ای که رفیق ِ دوران کودکی تان-آن بسیجی ِ تازه از آب و گل درآمده-در گوش تان گفت بیشتر فکر کنید.

22 بهمن یا اصلا هروقت نیاز داشتید، برای فکر کردن و بیشتر فکر کردن، به راهپیمایی بروید.


بله. درست مثل همان فیلم‌های مزخرف و گیشه‌ای که دیده‌اید ادای عاشق‌ها را در می‌آورم. عکسش را گذاشته‌ام جلوم. خیره شدم به‌اش و متن عاشقانه‌ی مبتذلِ فیس‌بوکی می‌نویسم. بله درست مثلِ چیپ‌ترین کانال تلگرامی‌ای که تا به حال دیده‌اید. نشسته‌ام و آهنگ "از پیشِ من نرو"ی سه دقیقه و شانزده ثانیه‌ای را از خواننده‌ای که اسمش را هم نمی‌دانم در مدیاپلیر گذاشته‌ام و دکمه تکرار را فعال کرده‌ام. دقیقا مثل همان فیلم‌های ماست‌وخیاری که اسم‌اش را هم یادتان نمی‌ماند اشک می‌ریزم و سفیدی چشم‌های محبوبم را در عکس روبرویم می‌کاوم. خوب شد تنهایم و نگران نیستم از این‌که کسی به چشم‌های سرخ و پف‌کرده‌ام بخندد. می‌شود پتو را کمی بالاتر کشید تا زیر چشمانم و با شیرازه‌ی ابریشمی پتو، خیسیِ مژه‌ها را خشکاند. به‌اش لبخند می‌زنم و اشک می‌ریزم. از شنبه‌ی گذشته خبری ازش ندارم.

*

صبح شنبه پیامی می‌آید. قرار بود مادرش زنگ بزند و با من صحبت کند. چند دقیقه بعد موبایل زنگ می‌خورد. برای این که راحت‌تر صحبت کنم از اداره می‌روم بیرون. می‌دانم بیشتر از ده دقیقه طول می‌کشد. کاپشن می‌پوشم و کلاهِ بزرگش را می‌اندازم روی سرم. تا روی چشم‌هایم پایین می‌آید. عبوس و تند راه می‎روم. حالا بیش‌تر از آن‌که اضطراب داشته باشم عصبی شده‌ام. یکی از همکاران از کنارم رد می‌شود و دستی به شانه‌ام می‌زند و رد می‌شود. اصلا ندیدم‌اش. صحبت‌ام را با صدای آرام شروع می‌کنم. سوالی که می‌دانم برای پرسیدن آن زنگ زده را خیلی زود می‌پرسد. و من جوابی را که دوست ندارد بشنود همان اول می‌دهم و باقی صحبت‌ام گریه‌آور می‌شود. من ول‌اش نمی‌کنم!

*

بیست‌ویک سال است که می‌شناسم‌اش اما فقط یک سال و چهار ماه است که می‌شناسم‌اش و می‌دانم که هیچ نمی‌شناسم‌اش!

بیست و یک سال و هفت ماه می‌گذرد. از آن لحظه‌ای که زیر آفتابِ داغ می‌دوم توی کوچه، پیکانِ زرد جلوی در خانه‌ی مادربزرگم می‌ایستد و بچه که دختر است.

درست یک سال و چهار ماه می‌گذرد، از آن بعدازظهری که توی ترمینال آرژانتین پیامکِ ناشناس را باز کردم و هم‌زمان کتابِ بی‌نامِ اعترافات را با چهارصد و هشتاد و شش صفحه‌ اعترافاتِ لذیذ و زجرآور. 

حالا شده‌ام آن پسرکِ نویسنده‌ای که از ماتَرکِ اجدادش همین یک جلد کتابِ نخوانده را می‌خواهد. همین یک نفرِ نشناخته را. 

.


اسم‌اش تقی بود. محمدتقی. به نظرم اول دوم ابتدایی بودم که آمد خداحافظی کرد و رفت خارج. در همه‌ی این مدت تنها یک‌جا آن هم توی یک عکس توی آلبوم خانوادگی دیدم‌اش که خاک می‌خورد. یا شاید فکرمی‌کنم که دیدم‌اش. تولد خواهرم یا کجا بودش را نمی‌دانم. چون نشده بود هیچ‌وقت برای دیدن‌اش آلبوم را باز کرده باشم و گشته باشم دنبال عکسی که تقی را ببینم. بهرحال او خیلی قبل‌تر از آن‌که من در حافظه‌ام شروع به ساختن خاطره‌های ماندگار کنم از ایران رفته بود. این‌که او آن‌جا چکار می‌کرد، با چندنفر دوست بود، به چه کشورهایی سفر کرده بود، چقدر درآمد داشت، زن خارجی گرفته بود یا نه، دنیل جانش کی متولد شده بود یا اصلا حالا چه طور زندگی می‌کرد تنها سوال‌های کنجکاوانه و سرگرم‌کننده‌ی زندگی روزمره‌ام بود. بهرحال شاید او تنها کسی بود که آن طرف آب بود و با ما نسبت فامیلی داشت. تنها پسر از عموی مادرم. گرچه همیشه سوژه‌ی پزِ قابل اعتنایی بود برای ضمیر مرعوبِ آن‌ورِآب‌ندیده‌ی ندیدپدید من، اما یادم نمی‌آید در این هجده نوزده سال دقیقا چندبار اسم‌اش را تکرار کردیم. هیچ‌وقت در کنار خانواده روزها یا حتی سال‌های نبودن‌اش را نشمردیم. سیزده به در توی جنگل ناهارخوران به یادش سبزه گره نزدیم. شب یلدا خانه‌ی مادربزرگ برای‌اش فال حافظ نگرفتیم. خاک که سرد است و می‌دانیم. اما قبل از آن آب سردتر. آن‌ورآبی‌ها پیش از خاک سردیِ آب را می‌چشند. آبی که هرگز برای‌شان گرم نمی‌شود. و تقی همان موقع که برای خداحافظی بچه‌های فامیل را بغل می‌کرد و پرت‌شان می‌کرد سمت آسمان دستانش یخ زده‌بود. بچه بودم و خوب یادم نمی‌آید با خودش چندکیلو اضافه‌بار بغض و حسرت تیت و پر نشده بار زد و پرید. تقی رفت آن‌طرف. سال‌های سختی به تقی گذشت. به کندی. کار کرد. ایستاد روی پای خودش. زمین خورد. بلندشد. عاشق شد. پدر شد؛ و خیلی زود در دنیای موازیِ ما پیر شد.

* * *

تقی ایران است. خبرش را از قبل داشتیم اما موقع آمدن‌اش یادم رفته بود و شنیدن اسم‌اش تازگی داشت. اولین عکس‌ها را برادرم توی تلگرام فرستاد. خیلی باید پیر شده باشد. "غربت سخت است". "کشور خارجی سخت است زندگی کردن" و . . این‌ها جمله‌هایی‌ست که همه ما شنیده‌ایم. گرگان رفته‌بود دیدن فامیل. بغض فروخورده‌ای داشت که هرچه می‌کرد باز نمی‌شد. و نشد. آمده بود تهران که فردا دوباره بپرد آن‌طرف. خانه خاله‌ام یک ساعتی مهمان بود برای شام و باید خودم را می‌رساندم به‌اش. همان شب باید خانه را تحویل می‌گرفتیم. چک‌ها دست من بود و باید می‌رفتم. رفتم. باید برمی‌گشتم و می‌دیدمش. میثم من را رساند و درست وسط شام. نمی‌دانم شاید هم اول شام رسیدم. نشسته بود پشت میز. یک پیرهن سورمه‌ای و یک شلوار مخمل جنس خوب که پنج سال بود می‌پوشیدش. گرمِ حرف بود. بلند شد و بوسیدمش. کوتاه نگاهم کرد. بزرگ شده بودم. خیلی مهربان بود و بیشتر از همه‌ی ما گرگانی حرف می‌زد. به همان‌مقدار که عجله داشت برای رفتن، زود صمیمی شد. مریض بود و می‌دانستیم از آن سفره‌ی رنگارنگ چیز زیادی نمی‌تواند بخورد. تنها چندتا عکس دونفره و چند سکانس از مختارنامه و چندکلمه از غرب و آرامش‌اش(!). و "خداحافظی". به همان معنا که همه می‌شناسیم. اگر می‌دانستم آن لحظه که سوار پراید131 مرتضی، رفیق خوش‌بدن‌اش می‌شد دقیقا همان آخرین باری‌ست که همه می‌گویند، کمی پشت سرش می‌دویدم. شاید همان‌جا، زیر پل مینی‌سیتی داد می‌زدم که بایستد. بایستد تا بغل‌اش کنم. بایستد و بیشتر حرف بزند. آن‌قدری بایستد تا بتوانم بعدها خوب گریه کنم. گریه‌ای که شاید هجده‌سال خاک خورده‌بود. شاید باید می‌ایستاد و همان‌جا توی سردیِ استخوان‌سوز تهران داد می‌زد و می‌نالید از هم‌خون‌هایی که خونِ خشک شده‌اش را به شیشه کردند. فریاد می‌زد و بغض پینه‌بسته‌ی بیست و چندساله‌ی لعنتی را می‌شکست بر سر سیمانی‌های پیاده‌رو. بر سر من. بر سر همه‌ی ما که در نبودنش آسایش داشتیم و حالا که آمده‌بود خاک وطن را بو بکشد و برود دلواپس شده بودیم. از مزاحمتی که هیچ‌وقت نداشت. از آزاری که هیچ‌وقت نمی‌رساند. تقی باید می‌ایستاد تا بیشتر ببینم‌اش!

* * *
پرواز میلان نشست و از فرودگاه یک‌راست رفت بیمارستان فیروزگر. نمیتوانست راه برود و همسرش زیربغل‌هایش را گرفته بود و از آن سر دنیا آورده بودش ایران. عکسش را که توی تلگرام دیدم یخ کردم. آن‌ورِآب آب شده‌بود. هنوز گوشی توی دستش بود و توی تلگرام برای پیام همه "تشکر" می‌فرستاد. توی بیمارستان هم که بود همین‌طور تشکر می‌نوشت. همسرش مجبور بود برگردد. یک ساعت بعد از رفتن‌ همسرش انگار سُر خورد توی سرازیری و خداحافظی. حالش وخیم‌تر شد. دکتر جواب کرد. شب آخر گرگان بود. با هوشیاری دو درصد. یک درصد. صفر. طوری‌که خداحافظی بی‌صدایش را هیچکس نشنید.


______________________________________________
+ امشب (30آذر) شب اول قبر محمدتقی عقیدی فرزند قاسم است. هرکس می‌تواند بین نماز مغرب و عشا برای‌اش نماز بخواند. نماز شب اول قبر.

++ عنوان مطلب عاریتی ست از کتاب غلامحسین ساعدی.

از فرار یک روزه‌ای می‌آیند که می‌رسد.

در انتها.
که دست روی دست. که موج روی موج.

به ابتدا که می‌رسند می‌شمارند سایه‌ها را

که دست توی دست.

سوگند می‌خورند به "دو"، به عدد سایه‌ها

به هیچ قیمتی که کلمه‌ای از این ترانه خط نمی‌خورد

تا ممیزی بگذارد چاپش کنند روی سفره‌ی عقد. النکاح سنتی!

ترجیح می‌دهند که سکوت، روی میز شیشه‌ای کافی‌شاپ ساحلی بنویسد:

"صورت‌حساب: دو عدد ذرت مکزیکی، یک بزرگ، یک کوچک"

که راه بروند روی خط آهن

که دست توی دست.

بگذار شاتر دوربین بگوید "تِق"

درست همان وقت که قطار تق تق می‌کند که بیاید و ساحل را دور بزند!

بگذار پیرمرد دوچرخه سوار آن‌قدر آرام از کادر خارج بشود که رد بیاندازد روی نگاه خیس بهار

هنوز وقت هست برای مردن!

بگذار کمی هم دیر بشود مردن‌مان.

دست توی دست.

سکوت کنیم و میزی بشویم درست زیر پنجره

و پیتزا را اسلایس‌ اسلایس تنفس کنیم روی دیوار خط‌خطی

نارنج بخوریم از حرف

از کادر

از فواره‌ی آبی که پشت‌هم، خیس می‌خواند: "بهار"

تا همان سنگ‌‌های درشت ساحلی، اتاق نشمین گرم خانوادگی

که چای پشت چای

این بار، دم بدهد به حرف‌ها

به کفش‌ها

به تیرچراغ

به چاک دیوار

بخندیم. دست روی دست.

به سنگ، بند، آژیر، آنتن، گشت، فرار مغزها

بگذار بگذرد

غروب بشود

بگذار قد بکشند سایه‌ها، بعدد ما احاط به علمک!

هرچه دراز تر یکی تر! به تر.

 

 

 پی‌نوشت:

- شعر از من، آزاد.

- همیشه یادتان باشد صبحانه‌ی داغ چیز دیگری‌ست. لذا از مخترع نیمرو بابت این اختراع مجلل تشکر می‌کنم.


بی اجازه نبوس. هیچ چیز را بی اجازه نبوس. می‌خواهد سیب باشد یا گلی یا روی گلگون پسربچه ی دل انگیزی یا دست شاه‌دختِ سپیدروی دل‌آشوبِ دل‌آزاری. تو بی اجازه نبوس. که هر بوسه ای اعجازی دارد و جفر و علوم غریبه‌ای. هر بوسه‌ای سحری دارد و طلسمی. هر بوسه دروازه‌ای ست که تو را پرت می‌کند از دنیای باستانی‌ِ پدری ات بیرون. می‌اندازدت در دامنه‌ای پرشیب رو به بیشه‌ای پربرگ، که هر کران‌اش دامی نهفته و افسونی ست در کمین.


***


 وقتی اولین بوسه فرا رسید مرگ آهسته از خواب بیدار می‌شود. تکلیفش نوشته می‌شود و ساعت شماطه دارش را می‌گذارد توی جیب ساعتی جلیقه‌اش و کلاه نمدی قهوه‌ای‌اش را سر می‌گذارد و آرام از پله‌های سکوی بهارخوابش می‌آید پایین. "حسن یوسف" ی زیر پایش یخ می‌زند و نعنای حیاط مادری عطر می‌بازد. حیاط باریک و طویل تمام می‌شود. در را دو لته باز می‌کند که صدای خنده‌های هوس‌آلودت به گوشش می‌رسد. دست معشوقه‌ات باز یخ می‌کند و لب‌ها از هم وا می‌شود. طره‌ی بلند شاه‌دخت از گونه‌ی شاهزاده جدا می‌افتد و مرگ یک قدم بیرون می‌گذارد از خانه. شاهزاده از بوسه وا می‌ماند و شاه‌دخت اخم می‌کند. مرگ خش‌خش می‌کند روی اولین پاییزی‌ها. پایین دامنی تاب می‌خورد و شاهزاده خم می‌شود تا  از زیر کفش‌های شاه‌دخت انگشتانش را پیدا کند. چشمانش دورتر از حادثه ایستاده، می‌نگرند. قلبش را مرگ می‌گذارد توی کیف چرمی‌اش. لب‌ها جدا افتاده همچنان می‌بوسد. شاه‌دخت خم نمی‌شود و آرام -آن‌قدر آرام که چشمانِ جدا افتاده‌ی شاهزاده ثبت کند- می‌چرخد. شاهزاده همان جا قوز کرده می‌ایستد و یخ می‌زند.

 می‌گرید و می‌بوسد. بدون هیچ اجازه ای همه‌ی آنچه نباید را!


تیپیکال یعنی معمول. عشق تیپیکال هم یعنی عشق معمول. پس از همین اول بگویم که انتظاری غیر از شنیدن همان حرف‌های معمول و تکراری نداشته باشید. حرف‌هایی که هزاربار گفته شده و میلیون‌‌ها بارِ دیگر هم گفته خواهدشد. که البته همین تکرارپرتعداد است که باعث می‌شود که بازهم مجبور باشیم راجع به‌اش بنویسیم. امروز که کتاب‌های چاپ شده‌ی سال93 را دسته‌بندی می‌کردم ده‌ها و صدها بار با رمان‌هایی روبه‌رو شدم که فرق چندانی بین‌شان نبود. نه در حجم، نه در نوشتار، نه در طرح و رنگ جلد، و نه عنوان. همه یا مشکی بودند یا سرخ. با اسم‌های دوبخشی که حتما یکی از آن دو بخش باید کلمه‌ی "عشق" می‌بود. یک کلمه‌ی بی‌مفهومِ پرفرکانس که نه از جزء دیگرِ اسمِ عنوان، نه در نوشتار و نه در طرح و رنگ جلد نمی‌توان به معنی‌اش پی برد. به همان مقدار که این مفهوم، مبتذل و دست‌خورده و خیابانی شده، مطلب امروز من هم (مانند قبلی‌هایم) مبتذل ،هرزه و سرراهی ست.
همیشه کلماتی هستند که ما ملت آن‌قدر چیزش را بالا می‌آوریم که از مفهوم و توان می‌افتد. توجه‌تان را جلب کنم به مفهوم ایثار در دوره دفاع مقدس(به گفته شهید آوینی)، بصیرت در همین چار پنج سال اخیر، و حالا عشق! اما انصافا برای این آخری حسابی سنگ تمام گذاشتیم. آن‌قدر عن‌اش را بالا آوردیم که ششصد دیوان معطرِ رودکی و نظامی و سعدی و خواجوی کرمانی و حافظ و بهایی و صائب و ممتقی بهار و شهریار هم از پس بوی گندش بر نمی‌آید. اما برای این‌که بهتر بفهمید با این مفهوم چکار کردیم هرکس بهتر است به نمونه‌ی شخصی خودش رجوع کند. من هم می‌خواهم مقداری به تجربه‌ی شخصی ام رجوع کنم.
یک سال و دقیقا یک ماه پیش من پا به عشقی تیپیکال گذاشتم. از این‌که من چقدر پیش از آن آرزوی قدم گذاشتن به رابطه با همچون شخصی را داشتم بگذریم. و همین‌طور از این‌که نخستین شواهد علاقه‌ی قلبی من به او مربوط به دوره‌ای می‌شود که هنوز به تکثرِ نهوع‌آور امروزی‌ام دچار نشده بودم. دوره‌ی کودکی‌ام. با این‌ها هنوز کار ندارم. مهم برای من، سیستماتیک این عشق‌ورزی است. این که چگونه این کلمه را برای خودم پردازش و تفهیم کردم. این که کلمه‌ی عشق در چه چیزهایی خلاصه شد. تمام مدت، علاقه‌ی من به او منجر به حرکت روبه جلوی مناسبی برای ازدواج نشد. (البته در قاموسِ شرایط آن روزهای من "مناسب" معنای خیلی خیلی خاصی می‌داد!) اما تا دل‌مان خواست و دل‌تان بخواهد پست وبلاگ(مراجعه شود به پست‌های قبلی‌ام مثل "الهام" ، "دستانش" و .) و پیغام و پسغام و مناسبات تینِیجری چاشنی این رابطه بود. این که چقدرش اشتباه و چه چیزهایی‌اش درست بود را حالا بعد از گذشت چندماه می‌توانم تشخیص بدهم. و مسئله‌ی من دقیقا همین است. این‌که با همه‌ی ادعاها و هارت و پورت‌هایم همانقدر بی‌کنش و شرم‌آور و مبتذل بودم که همه‌ی آن آثار ادبی‌ تیپیکالی که ازشان بیزارم هستند. پس در عمل فرق چندانی بین منِ نوعی با تنفرها و انزجارهایم نیست. که این مرز نه بسیار باریک، که ناپیداست.
با همه‌ی این‌ها، زمان‌هایی را تجربه کردم که همان عشق تیپیکال و پر خطایم، جریان گرم و پرفشاری را به شریانِ تصمیم‌گیری‌ها و کنش‌هایم می‌بخشید که پیش و پس از آن هرگز و صد البته هرگز به آن دست پیدا نکردم و نخواهم کرد. آن‌قدر پرحرارت که مدام مجبورم دوباره و صدباره به آن یک سال و دقیقا یک ماه پیشی فکر کنم که بزرگترین، معمول‌ترین و پربسامدترین خطای انسانی را مرتکب شدم. خطایی که هنوز محبوب‌ترین (و البته تنها) کنش واقعی من بود. خطایی تیپیکال برای رسیدن به حسی منحصر به فرد!


وقتی چیزی را نمی‌شناسی ابتدا میپرسی "چیست؟" و بلافاصله بعد از شنیدن نامش از شنیدن پاسخ اقناع می‌شوی. اما پس از آن بی‌درنگ سوال دوم شکل می‌گیرد‌‌. سوال دوم "چگونه؟" است. این چیز، شکل‌گیری اش، خلقتش، ساختش چگونه است؟ عملکردش چگونه است؟ زیستش، نگاهش، کنش و واکنشش چگونه است؟ این سوالات به مراتب از سوال نخست مهم ترند. درواقع همه‌ی این چگونگی‌ها هستند که آن چیستی را شکل می‌دهند. برای ذهن خالی از علم مطلق، برای علم انسانی، چیستی بیش از یک نامِ توخالی نیست. آن‌چه به آن نام، کنش، حرکت و ظرایف می‌بخشد، همان چگونگی است. برای این‌که چیزی را بشناسیم تنها و تنها یک گذرگاه داریم و آن چگونگی است. برای آن‌که مفهومی را به دیگری انتقال دهیم تنها یک‌ راه داریم و آن چگونگی است. یعنی بیان مختصات، مشخصات و ظرایف هرچیز. برای یک اثر هنری که چیزی جز انتقال یک حس از هنرمند به مخاطب نیست ابزاری جز بیانِ چگونگی وجود ندارد. بیان درستِ چگونگی، همان هنر است. این که صرفا بگوییم "دیروز یک تصادف وحشتناک دیدم" نه هنر است و نه ابدا انتقال یک حس و تجربه. اگر مخاطب بخواهد حس و مفهوم مورد نظرمان را بفهمد نیاز است ما تمام این چیستی ها را به چگونگی تبدیل کرده و دوباره به خوردش بدهیم. باید "دیروز"، "تصادف" و "وحشتناک" را از چیستی به چگونگی ارتقا بدهیم و به حس و مفهوم تبدیل کنیم. باید بفهمانیم که چون تازه یک روز از آن واقعه گذشته است نمی‌توانیم به راحتی فراموشش کنیم و مدام این تصویر از ذهن‌مان می‌گذرد. اما مهم‌تر این‌که چه تصویری؟ یک "تصادف وحشتناک". پس باید به خوبی به مخاطب بفهمانیم که چه اتفاقی رخ داده است که قبل از هرچیز یک تصادف است و بعد از آن می‌تواند وحشتناک هم باشد. ببینید! عملا هیچ چیزی در هنر از پیش خلق شده نیست. هنرمند مطلقا حق ندارد لقمه‌ی جویده شده‌ی خالق دیگری را نشخوار کند. مخلوق هر هنرمند مخصوص خودش است. از این روست که هنرِ عام، هیچوقت زاده نشده و ابدا زاده نخواهد شد. هنر، مخلوق است. و هر مخلوقی خاص است، حتی اگر نام عامی بر آن نهاده شود. حتی اگر برای چیستیِ چیزهایی مفهوم عام و مشترکی پیدا کنیم هرگز برای چگونگی اش حق و البته توان چنین تعمیمی را نداریم. چرا که اگر ما به میلیون ها نگاه، می‌گوییم "نگاه"، اما عملا نگاه1 با نگاه2، نگاه2 با نگاه3 و نگاه3 با همه‌ی آن میلیون‌ها نگاه دیگر متفاوت است. هر نگاه متعلق به یک زمان، مکان و شخص خاص است. و تعریف این خاص بودن یعنی تشخیص یک نگاه مخصوص از میان میلیون‌ها نگاه دیگر. توانایی خلق این تشخیص، همان هنری است که به انتقال حس می‌انجامد. اگر فکر می‌کنیم درون اثر هنری‌مان هرچقد بیشتر از ابژه‌های جدید و تازه و ناشناخته استفاده کنیم اثر خلاقانه‌تری داریم عمیقا اشتباه کرده‌ایم. چرا که خلاقیت هنر در بیان آن چه که هست، نهفته است. هنر برای پاسخ دادن است. نه برای سوال. پاسخ به "چه‌ای که هست"، نه انباشت چه‌ای بر دیگر چیستی‌ها!
خلاقیت، بیان چگونگی ست.


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

عرض به خدمت شما، در بابِ افتعالاتِ اخیر.
سروش از نصف‌النهار گرینویچ پیغام می‌دهد که این شورشِ کلان، انقلاب نبود و پیش‌انقلاب هم نبود، یک عده دل‌شان غنج نرود و دندان تیز نکنند که ما هم چیزی صاحب شدیم بالاخره.
عبدالکریم جان، این‌که انقلاب فقط فقط همان بود که شما کردید و دیگر رو دست‌اش نمی‌آید و پادشاهِ فصل‌ها بهمن است و چیزهای دیگر ترقه‌بازی‌ست و این‌ها که بر منکرش لعنت. این‌که میانِ نیزارِ هر آشوب گل‌آلودی، زورق ماهیگیر طمع‌کاری پنهان باشد هم که بدیهی‌ست برادر. اما برای آنی که اهلِ بردن و خوردن و ته‌ِ بشقاب انگشت‌کشیدن است چه سفره‌ای خوش‌رنگ‌تر از جمهوریِ عزیز؟ رفقایی که آن‌وراند و آن‌هایی که این‌ورند، همه متنعّم.
بیاییم فکر کنیم که راست و حسینی‌اش چه‌کسی از جمع شدن این سفره ناراحت می‌شود؟
نه طمع‌کارهای غرب و شرق، نه سرمایه‌جمع‌کنِ مفت‌خورِ داخل، نه مسئولِ بی‌درد و نه . هیچ‌کدام نگاهِ چپ به این سفره‌ی عریض و طویل را تاب نمی‌آورد.
این یکی دو هفته که توئیت‌های اپوزیسیون‌ها را می‌خواندیم شوریِ آش می‌زد تهِ حلق‌مان. بپذیریم که در این «شورشِ کلان» -چه انقلاب و پیش‌انقلاب باشد یا نباشد- یک گروه ماندند تنها، که همان «مستضعف»ها هستند. همان واقعی‌ها. همان‌ها که برای بقیه‌ی گروه‌های دورِ سفره‌نشین فقط یک عدد اند که توی نقل‌قول‌هاشان بالا و پایین می‌شود. بپذیریم که فرودستی یک گزینه نیست که این‌ها انتخاب کرده‌باشند. بپذیریم این‌ها موردِ فرودستی واقع شده‌اند. موردِ ضعف قرار گرفته‌اند. درست است که در این معرکه‌ی تنهایی‌شان محجور و بی‌سواد هم شده‌اند، اما کاش می‌دانستیم اگر بخواهیم از نمدِ دگرگون کردنِ معانی و تفاسیر کلاه شاهانه برای خود ببافیم باید کمی فرهنگ لغت را هم ورق بزنیم. کمی ابواب ثلاثی مزید را بدانیم. به‌خصوص بابِ استفعال.


پ.ن:
- قلب که بشکند، انفعال است. اما امان از باب انفعال‌اش. أیّ منقلبٍ

 

 

#من_هم_با_شما_هستم


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

«من در ت سررشته ندارم.» ظاهراً دلیل قانع‌کننده‌ام را یافته‌ام تا بی‌مایگی و بی.ایگی‌ام را پشت آن پنهان کنم.

من یک روشنفکرِ کافه‌ایِ صلح‌طلب ِ آلن‌دوباتن‌خوانِ ویوالدی‌گوش‌بده‌ی هیچکاک‌ببینِ ورّاج‌ام. جای من در خیابان نیست. جای من بینِ مردمی که نمی‌دانم صدای‌شان توی سرمای تهِ خیابان پیروزی یخ زده یا با باتوم و گلوله خفه شده نیست.

من وقت مطالبه‌ی هرچیزی اول به امکان ِ شدنِ آن بدون جیز و‌ اوف شدن می‌اندیشم. سپس راه‌های رسیدن به آن را یکی یکی در ذهن طی می‌کنم. بعد از این آزمون و خطای سوبژکتیو تازه می‌روم قدم‌های رسیدن و ریختِ مطالبه کردن‌م را طراحی می‌کنم. ناسلامتی من یک روشنفکر ِ حساب‌گر ام.‌ نباید چیزی بدون برنامه‌‌ریزی قبلی وارد شود و غافلگیرم کند.

حالا هم از من انتظار نمی‌رود توی این سرما بروم ببینم بیرون چه خبر است و مردم چه مرگ‌شان است که دارند سر به سر تن به کشتن می‌دهند؟ کشور دست ِ کیست؟ اهرمن کدام است؟

من کنار بخاری‌ ایران‌شرقِ دوازده‌هزار ولو می‌شوم، چای‌سبز زعفرانی‌ام را سر می‌کشم و متفکران ِ بزرگ ِ آلن‌دوباتن را ورق می‌زنم.

 

با این توضیحات شما هم حس کردید یک روشنفکرِ کافه‌ای گوگولی هستید؟

کاملا درست است. من و شما سررشته‌ای در ت نداریم. من و تو حساب‌گریم. چیزی غافلگیرمان نمی‌کند. من و تو تا ابد زنده‌ایم.
من و تو خفه می‌شویم، پس هستیم!



__________________________________
پی‌نوشت:

1- آن‌هایی که حتی ادای مبارزه با ظلم را در کوچه‌ها و خیابان در می‌آورند از من و توی پر ادعا جدی‌تر و واقعی‌ترند.
2- آن‌هایی که حتی ادای مبارزه با ظلم را در کوچه‌ها و خیابان در می‌آورند از من و توی پر ادعا جدی‌تر و واقعی‌ترند.
3- آن‌هایی که حتی ادای مبارزه با ظلم را در کوچه‌ها و خیابان در می‌آورند از من و توی پر ادعا جدی‌تر و واقعی‌ترند.




 

#من_هم_با_شما_هستم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Michelle علی کوچولوی مامان tegarat سایت سیف فرغانی برتتا پیچک خیال دانلود شهرزاد2 در وبسایت ما جهان موسیقی